آسمانی به سرم هست . . .



با دیدنش گریه کردم. دلم سوخت چون فکر می‌کنم حال و روز خیلی از جوون ها همین جوریه. افکار و چارچوب هایی تو ذهنشون دارن که توسط خودشون ساخته نشده، بلکه بخاطر محدودیت ها و فشار های خانواده ایجاد شده. بخاطر رفتارهای نادرست والدین در ذهن فرزندان نشست کرده و روی تمام ابعاد زندگی‌شون تاثیر گذاشته. چه زندگی هایی که در سایه تفکرات اشتباه و تلقین شده و جای گرفته در ضمیر ناخودآگاه خراب شد . چه آینده هایی تباه شد .


فکر می‌کنم خیلی از دعواها و بگو مگو های شویی، در اثر درست حرف نزدن و عدم مهارت در بیان کردن افکار و عدم مهارت در درست شنیدن حرف‌هاست. یه وقتایی هر چیزی که یکی از زوجین میگه رو طرف مقابل اصلا نمی‌شنوه. چون مهارت درست شنیدن نداره. چون وقتی حرفی رو می‌شنوه با چهارچوب ها و جبهه‌گیری های ذهنی خودش می‌شنوه، با تاثیر پذیری از مشکلاتی که ممکنه در کودکی و یا حتی سال‌های قبل تر در زندگی‌ش رخ داده . تفکراتی که مثل یک حصار افکار فعلی فرد رو در بر گرفته و نمی‌ذاره بی تاثیر پذیری از گذشته عمل کنه. گاهی وقت‌ها هم موضوع مهارت نداشتن در بیان درست افکار هست. فرد خودش می‌دونه چی می‌خواد بگه اما نمیدونه چه جوری باید انتقال بده و در انتقال دادن موضوع به مشکل بر می خوره. و در نهایت چیزی که منتقل می‌شه ذره ای شباهت‌ به حرف ها و افکار واقعی‌ش نداره.
چیزی که خودم تو زندگی شویی فهمیدم اینه که وقتی داریم صحبت می‌کنیم و متوجه بالا رفتن تن صداها می‌شیم، باید محیط رو ترک کنیم. باید به اندازه چند دقیقه بحث رو مسکوت بزاریم و هر کدوم با خودمون خلوت کنیم. با خودمون رو راست باشیم و افکارمون رو سبک سنگین کنیم. چیزی که می‌خوایم بگیم و چیزی که می‌خوایم بشنویم رو فارغ از تفکرات و سوگیری و سوء برداشت های ذهنی شخصی درک کنیم. بعد بشینم سر فرصت، فرصتی که نه خیلی زوده و نه خیلی دیر، مباحث رو مطرح کنیم. موضوعات رو بدون هیچ پیش داوری بشنویم و بدون هیچ لحن گزنده و انتقادی و طعنه ای بیان کنیم. به نظرم در این صورت هست که صحبت‌های عادی تبدیل به جر و بحث نمی‌شن، جر و بحث تبدیل به دعوا و دعوا تبدیل به قهر نمی‌شه. قهر باعث جدایی قلب ها و سرد شدن از عشق ورزی نمی‌شه.
خلاصه که به نظرم باید درست حرف بزنیم و درست بشنویم


اولین روز سال جدیدمون با یه دلخوری کوچولو شروع شد. جلوتر رفتیم و با یه اتفاقی که اصلا انتظار رخ دادنش رو نداشتیم غافل گیر شدیم. جفتمون ناراحت بودیم، حوصله نداشتیم و داشتیم به این فکر می‌کردیم که چقدر بد اولین روز سال جدیدمون به خاطر چیزهای بی ارزش خراب شد. بهم گفتی: " سالی که نت از بهارش پیداست. روز اولش اینه، بقیه اش چی می‌‌خواد باشه ".
من سرما خورده بودم. توو اولین عید دوتایی‌مون اتفاق‌های بدی افتاده بود و ناراحت بودم، اما سعی داشتم با این ضرب المثل مخالفت کنم و به آینده‌مون امیدوار باشم. گفتم: " این از اون ضرب المثل‌های الکیه. اولش هیچ ربطی به تهش نداره ". بعد هم خودمون خلاف این ضرب المثل رو اثبات کردیم. اولین سفر لذت‌بخش دوتایی‌مون رو تجربه کردیم و فهمیدیم اگر خودمون بخوایم هیچ چیزی نمی‌تونه شادی کنار هم بودن رو ازمون بگیره. هیچ چیز و هیچ کسی .

تو رو‌ به جون عزیزت اینقدر عاشقانه نگو دوستت دارم. این قدر این عاشقانه ھا رو بی آبرو نکن. این قدر وحشیانه به این عواطف نکن. بزار لااقل یه نفر بمونه که دوستت دارم های یک مرد رو باور کنه.

پ.ن:
لطفا اگر از عشق حرفی میزنی
قبل آن حتما بگو تا چند روز ؟!


گاهی وقت ها نون توی متفاوت بودنه. حالا این نون می‌تونه هر چی باشه، توجه، پول، احترام و اعتماد به نفس کاذب یا غیرکاذب. نتیجه هم می‌تونه هر چی باشه، مثبت باشه یا منفی ! خیلی وقت‌ها می‌بینی شخصی برای هر چیزی که پیش میاد، حتی یه چیز خیلی عادی که شاید بازخوردها و فیدبک‌های تقریبا مشابه داشته باشه (با وجود تمام تفاوت‌هایی که موجوده)، میاد تا اصل موضوع رو نقض کنه. تا این‌جا مشکلی نیست، چون سلیقه ها، افکار و برداشت‌های آدم‌ها متفاوت هست. مشکل از جایی شروع می‌شه که خیلی از این مخالفت‌ها بی منطق و بی تفکر اتفاق میفته. ازش می‌پرسی چرا؟ اما حتی نمی‌دونه چرا! فقط می‌دونه که در درونش چیزی هست که می‌گه باید مخالفت کنی از هر چی که جمع پسند و عام پسنده. چون می‌خواد متفاوت باشه، چون فکر می‌کنه با این تفاوت بیش‌تر و خاص‌تر دیده می‌شه.
بعضی از افراد فکر می‌کنن با مخالفت با هر چیزی که مورد پسند و پذیرش همه هست، اعتبار خاصی می‌گیرن و گمان خاص بودن و متفاوت بودن می‌کنن.
اما من با این قضیه مخالفم. من معتقدم اگر پشت تایید یا رد، موافقت یا مخالفت و در کل هر عملی، منطق و تفکری نباشه اون تصمیم از درجه اهمیت و اعتبار ساقطه.
پشت خیلی از این مخالفت‌ها حتی تفکر منطقی هم وجود نداره. کم کم فرد به این که با یک نفر، یک ایده و یک نگرش مخالف باشه قانع نمی‌شه و توهم خاص بودن سبب میشه که با هر چیز جدیدی مخالف باشه. شاید اوایل رگه هایی از تفکر و دلیل و منطق هم وجود داشته باشه، اما کم کم جهت ی خاص بودن، بیش‌تر و سخت‌گیرانه تر و بی منطق تر مخالفت می‌کنه. به مرور ارتباط های عادی‌ش با اطرافیان گسسته می‌شه و فرد بیشتر در انزوای خودش فرو می‌ره. بعد باور می‌کنه از مردم عادی بیشتر می‌دونه و این تنهایی، سزای تفاوت داشتن با عوام هست. این تسلسل اونقدر ادامه داره که تهش معلوم نیست چی می‌شه و به کدوم آبادی یا کدوم ناکجا آباد می‌رسه!
این حالت ممکنه هم برای کسی که با تفکر و تعقل اتفاقات رو نفی می‌کرد به وجود بیاد، هم برای کسی که خلاف تعقل عمل می‌کرد. فصل مشترک بین این دو دسته هم فقط یه چیزه " توهم خاص بودن". جایی که بعد از اون تصمیم می گیری با دلیل یا بی دلیل، درست یا غلط بین خودت و آدم های اطرافت دیوار بکشی و از بالای دژهای مستحکم خیالی‌ت به آدم ها نگاه کنی!

متری شیش و نیم با بازی درخشان نوید محمدزاده

تا اواسط فیلم فقط با خودم زمزمه می‌کردم که اشتباه کردم دارم این فیلم رو می‌بینم. اما بعد از اضافه شدن نوید محمدزاده به ترکیب فیلم و رخ دادن اتفاق‌های جدید، نسبت به دیدن فیلم علاقه و رغبت بیشتری پیدا کردم. به نظرم ابتدای فیلم اصلا جذاب و جالب نبود، بیشتر در حال آماده سازی ذهن مخاطب و توضیح دادن و هموار کردن درک فیلم برای حوادث جلوتر فیلم بود. قسمت انتهایی فیلم با درگیر کردن احساسات مخاطب تونست خیلی مورد اقبال قرار بگیره. جوری که بعد از روشن شدن چراغ ها صدای تشویق به گوش می‌رسید. موضوعی که در متری شیش و نیم بهش پرداخته شده بود، موضوع تازه ای نبود، اعتیاد و حواشی و حوادث مربوط بهش. برخورد پلیس ها با معتادین و خانواده هاشون دقیقا همونی نشون داده شد که در واقعیت دیده می‌شه. بازی پیمان معادی تقریبا مشابه نقش آفرینی‌ش در ابد و یک روز بود اما پریناز ایزدیار نقشی کوتاه و متفاوت داشت.
همسرجان می‌گفت "این فیلم بهمون فهموند که با پول حرام اگر پیش بری، نه تنها هر چیزی رو که به دست آوردی رو باید پس بدی، حتی باید چیزهای با ارزش تری مثل جونت رو هم بدی تا جبران شه". فکر می‌کنم اگر می‌شد اسم دیگه ای برای این فیلم انتخاب کرد، حتما باید از کلمه فدا شدن در ترکیبش استفاده کرد. وقتی که یکی برای لذت و شادی و آرامش عزیزانش پا تو راهی می‌ذاره که میدونه نابود می‌شه، اما براش لبخند و رضایت اون ها به اون رنج می ارزه، قطعا تنها اسمی که برازنده این اتفاق هست فدا کردن و فدا شدنه!
شخصیت ناصر خاکزاد با بازی نوید محمدزاده شخصیتی عجیب بود برام. عجیبی که نه می‌شه دوستش داشت و نه می‌شه نسبت بهش تنفر داشت!

هر چقدر زمان بیشتر می‌گذره بیشتر متوجه می‌شم که داریم با آدم‌های عجیبی تو این کشور زندگی می‌کنیم. آدم هایی که حاضر نیستن منافع خودشون رو تحت هیچ شرایطی از دست بدن، اما مایلن منافع فرد دیگری رو برای رفاه خودشون نادیده بگیرن. امروز صبح تو پیج اینستا، داشتم جواب خانم‌های مختلف رو به سوال " نظرتون راجع به شروط ازدواج چیه؟" رو می‌خوندم و از بعضی پاسخ ها متعجب شدم. خانم‌هایی که ادعا می‌کردن تحصیل کرده، امروزی و مستقل هستن و به دنبال آزادی و برابری در ازدواج و جامعه هستن، وقتی حرف ازدواج و نفع شخصی خودشون شده بود، معتقد بودن "در کنار حقوق برابر مهریه هم باید باشه!".
تعجب کرده بودم. مدام از خودم می‌پرسیدم اگر بحث حقوق برابر هست، پس چرا باید حقی که یه خانم طلب میکنه (تحت عنوان مهریه)، بیشتر از حقوق یک مرد باشه؟! چرا باید با تمام قسمت‌های دین اسلام مشکل داشته باشه اما سرسختانه پایبند به مهریه و نفقه و اجرت المثل و . باشه؟! چرا همیشه سلیقه ای و منفعتی کار می‌کنیم؟ چرا هیچ‌وقت حاضر نیستیم برای یه تاثیر گذاری عمیق تر در فرهنگ‌مون کمی خودمون رو به سختی بندازیم و فقط لب و دهانیم؟ چرا برامون "برابری" به درستی معنی نشده؟! چرا خیلی‌هامون یاد گرفتیم که به خاطر زن بودن‌مون بعضی چیزها رو بیشتر داشته باشیم؟ (البته این موضوع بیشتر تحت تاثیر عادت کردن ما زن ها به دلسوزی کردن برامون هست! دلسوزی هایی که با گمان ضعف ما زن ها انجام می‌شد). 

راستش رو بخواین من از این جور آدم‌ها می‌ترسم. آدم‌های این مدلی چه زن باشن و چه مرد ترسناکن. خیلی‌هاشون فقط به فکر خودشونن، حتی وقتی برای کارهاشون دلایل عجیب و غریب میارن! من اگر مرد بودم هرگز چنین زنی رو انتخاب نمی‌کردم، و حالا که زن هستم مردی هم با این خصوصیات انتخاب نکردم. کسی که همه چیز رو برای خودش می‌خواد، قسمت خوب هر چیزی باید سهم اون باشه، حاضر نیست و شاید حتی بلد نیست برای تصمیم بزرگی مثل ازدواج ذره ای عادلانه عمل کنه و . ‌. این جور آدم ها خودخواه و ترسناکن.

پ.ن: وقتی با همسر آشنا شدم اولین شرطی که برای ازدواج‌مون گذاشتم حقوق برابر بود. انگار آمادگی شنیدن این شروط رو نداشت. من هم ذره ای از حرفم کوتاه نیومدم و شروط ازدواج شد "حقوق برابر". هر حقی که قانون به یک مرد داده و از زن سلب شده، دوباره به من برگردونده شه، به انضمام این شرط که هر چیزی که بعد از با هم بودن‌مون تهیه شد، کاملا قانونی برای هر دومون باشه. مهریه هم برامون سکه های بی ارزشی بود که فقط مثل افسار عمل می‌کنن، پس برازنده ی ما نبود و برای همیشه بحثش منتفی شد


متری شیش و نیم با بازی درخشان نوید محمدزاده

فیلمی که خیلی تحت تاثیرش قرار گرفتم

تا اواسط فیلم فقط با خودم زمزمه می‌کردم که اشتباه کردم دارم این فیلم رو می‌بینم. اما بعد از اضافه شدن نوید محمدزاده به ترکیب فیلم و رخ دادن اتفاق‌های جدید، نسبت به دیدن فیلم علاقه و رغبت بیشتری پیدا کردم. به نظرم ابتدای فیلم اصلا جذاب و جالب نبود، بیشتر در حال آماده سازی ذهن مخاطب و توضیح دادن و هموار کردن درک فیلم برای حوادث جلوتر در فیلم بود. قسمت انتهایی فیلم با درگیر کردن احساسات مخاطب تونست خیلی مورد اقبال قرار بگیره. جوری که بعد از روشن شدن چراغ ها صدای تشویق به گوش می‌رسید. موضوعی که در متری شیش و نیم بهش پرداخته شده بود، موضوع تازه ای نبود، اعتیاد و حواشی و حوادث مربوط بهش. برخورد پلیس ها با معتادین و خانواده هاشون دقیقا همونی نشون داده شد که در واقعیت دیده می‌شه. بازی پیمان معادی تقریبا مشابه نقش آفرینی‌ش در ابد و یک روز بود اما پریناز ایزدیار نقشی کوتاه و متفاوت داشت.
همسرجان می‌گفت "این فیلم بهمون فهموند که با پول حرام اگر پیش بری، نه تنها هر چیزی رو که به دست آوردی رو باید پس بدی، حتی باید چیزهای با ارزش تری مثل جونت رو هم بدی تا جبران شه". فکر می‌کنم اگر می‌شد اسم دیگه ای برای این فیلم انتخاب کرد، حتما باید از کلمه فدا شدن در ترکیبش استفاده می‌شد. وقتی که یکی برای لذت و شادی و آرامش عزیزانش پا تو راهی می‌ذاره که میدونه نابود می‌شه، اما براش لبخند و رضایت اون ها به اون رنج می ارزه، قطعا تنها اسمی که برازنده این اتفاق هست فدا کردن و فدا شدنه!
شخصیت ناصر خاکزاد با بازی نوید محمدزاده شخصیتی عجیب بود برام. عجیبی که نه می‌شه دوستش داشت و نه می‌شه نسبت بهش تنفر داشت!

زندگی همینه! گاهی شیرین، گاهی تلخ. گاهی سفید، گاهی سیاه. گاهی رنگارنگ، گاهی هم خاکستری. وقتی که همه چیز باب میلت هست، حس می‌کنی خوشبخت ترین آدم دنیایی. حس می‌کنی کنار درست‌ترین آدم های ممکن قرار گرفتی. اما وقتی که اوضاع طبق سبک و سنگین‌های خودت پیش نمی‌ره، فکر می‌کنی همه چیز اشتباهه. همه تصمیماتت اشتباه بوده و آدم‌هایی که دورو برت هستن، اشتباه بودن. خاصیت زندگی اینه. یه وقتایی فکر می‌کنی تو بدترین وضعیتی که امکان رخ دادنش وجود داشت قرار گرفتی و به همه غبطه می‌خوری. یه وقتایی هم اونقدر خوشحالی که فکر می‌کنی غبطه برانگیز ترین آدم حوالی خودتی. زندگی همینه! همین‌قدر ناپایدار، همین‌قدر عجیب، همین‌قدر به مو بند، همین‌قدر به یه تب و به یه شب بند. در عرض چند دقیقه ممکنه همه قشنگی ها رنگ ببازه و بالعکس، ممکنه تمام زندگی‌ت تو مسیر درستش قرار بگیره. چیزی که مهمه اینه خسته نشی و نبازی. تمام انرژی‌ت رو تو روزهای خوشی خرج نکنی و به روزهای تلخی که رسیدی بی رمق و خالی نباشی. مهمه اینه برای شاد بودن و لذت بردن و رسیدن بجنگی، از راه درست و با سلاح درست. از راه صبر و با سلاح منطق و تفکر.


زمانی که تصمیم به دوباره نوشتن گرفتم، به تنها چیزی که فکر می‌کردم تخلیه افکار و ثبت بعضی از قسمت‌های زندگی‌م در یک وبلاگ بود. می‌تونستم به جای انتخاب وبلاگ، به سبک رایج این روزها پیج اینستاگرام داشته باشم. اوایل واقعا مردد بودم. از یه طرف می‌دونستم توی اینستاگرام می‌تونم خواننده‌های بیشتری در مدت زمان کمتری جذب کنم، می‌تونم بیشتر و زودتر دیده بشم و حتی شاید بتونم درآمد کسب کنم و وارد بازی لاکچری لایف و یه مقدار از خودت بگو و مخاطب رو تشنه نگه دار بشم. اما واقعیتش اینه که من برای اون محیط ساخته نشده بودم. محیطی که نشون بده همیشه خوشحال و موفقی. قوی هستی و بسیار شاد و روشنفکری. حس کردم جای من در این فضا نیست و بالاخره بعد از چند سال به وبلاگ‌نویسی سنتی برگشتم. اوایل خیلی سفت و سخت نگرفتم، همونطور که الان نمی‌گیرم. همونطور که چیزی که الان به اسم وبلاگ دارم، با چیزی که قبلا داشتم متفاوت هست. اون موقع دغدغه فرهنگی و اجتماعی داشتم و الان فقط صرفاً برای خودم می نویسم. برای همین حق میدم به دیگران که دیگه سراغ وبلاگ نیان. همونطور که من عوض شدم و بعد از چندسال برگشتم. با این وجود به خودم قول دادم این‌جا برای خودم بنویسم. حتی اگر هیچ مخاطبی جز خودم و همسرم نداشته باشم. بذار این وبلاگ مصداق "یادگاری که در گنبد دوار بماند" باشه.


خواب دیدم کنار دریاییم و داریم قسمتی از مشکلات‌مون رو حل می‌کنیم. تو خواب باید می‌رفتی سفر، من هم مثل همیشه نگران همه چیز بودم. یهو دیدیم یه سیلِ بزرگ داره با سرعت زیاد به سمت‌مون میاد. نه راه فرار داشتیم و نه حتی زمانش رو، خواستیم به موازات دریا حرکت کنیم تا در امان بمونیم اما دریا هم طغیان کرده بود. بین سیل و سونامی گیر کردیم. ترسیدیم. فکر کردیم همه چی تمومه. از مردن ترسیدم محکم بغلم کردی و گفتی: "اگه گمت کنم چی؟!". حرفی نزدم و شروع کردم به خوندن آیه الکرسی قبل از غرق شدن و خفه شدن تو آب. بین آب شفاف و زلال گیر کرده بودیم ولی نه غرق شدیم، نه خفه شدیم و نه حتی خیس شدیم.
از خواب در حالی بیدار شدم که همچنان داشتم تو ذهنم آیه الکرسی رو می‌خوندم. هوا یه چیزی بین روز و شب بود. از از دست دادنت ترسیدم، از غرق شدن تو این حجم از مشکلات. اما یه چیزی دلم رو روشن نگه داشت. ما تو خواب غرق نشدیم. خفه نشدیم و یه چیزی و یه کسی محافظ‌مون بود. ما همدیگه رو داشتیم و از هم محافظت می‌کردیم. نمی‌دونم این خواب چپه، خواب ظنه یا اصلا هر چی. من اسمش رو می‌ذارم رویای صادقه. ما یه روزی به این روزها و مشکلاتش و این نگرانی‌ها می‌خندیم و بابت اینکه کنار هم شاد و خوشبختیم به دنیا دهان کجی می‌کنیم.


تو دوران دانشجویی شنیده بودم که بهترین فصل برای دیدن چشمه های باداب سورت اردیبهشت ماه هست. برای همین چند روز باقی مانده اردیبهشت رو غنیمت دونستیم و قصد رفتن به اونجا کردیم. باداب سورت چند تا چشمه داره که هر کدوم از لحاظ رنگ، بو و حجم آب با هم متفاوتن. برای اینکه مسیر کوتاه تر بشه شب رو کنار دریای فرح آباد ساری سپری کردیم (که بنظرم فقط مسیر رو طولانی تر کردیم). صبح بعد از قدم زدن کنار ساحل و لذت بردن از ساحل زیبا و هوای خیلی گرم (!) به سمت باداب سورت حرکت کردیم. مسافت صد و خُرده ای کیلومتر بود، هوا هم گرم بود و لحظه ی آخر تصمیممون رو عوض کردیم و گفتیم که به جاش بریم دریاچه چورِت (میانشه). از دریاچه چورت به عنوان خواهرخوانده دریای خزر نام برده میشه که بر اثر زمین لرزه و رانش زمین به وجود اومده و گفته میشه بسیار زیباست. مسافت دریاچه چورت نسبت به مبدا ای که بودیم  کم تر بود و بین چورت و باداب سورت ۸۰ کیلومتر فاصله بود. به سمت دریاچه حرکت کردیم که در حد فاصل بین ساری و کیاسر قرار داشت. جاده ی زیبا، جنگل های بکر و تمیز و فوق العاده. به روستایی رسیدیم که از اونجا می‌شد به چورت رسید. راننده های وانت ابتدای مسیر ایستاده بودن و ادعا می‌کردن که اگه با ماشین خودتون برید دیگه نمی‌تونید برگردید و حتما باید با وانت برید. قیمت هم از ۸۰ تا ۱۲۰ متغیر بود که احتمالا به تعداد نفرات بستگی داشت. از اون جایی که تصمیم گرفته بودیم سفر کم هزینه داشته باشیم و وسایلی که باید برای ناهار از تو ماشین جمع می‌کردیم و با خودمون می‌بردیم، خیلی در هم شده بود، بی خیال چورت و ‌زیبایی هاش شدیم.

دیدنش این بار قسمتمون نشد، اما حتما زمان مناسب تری به دیدن این دریاچه زیبا و چشمه های باداب سورت خواهیم رفت. مسیری که طی کردیم رو در حال برگشت بودیم که داخل یه فرعی رفتیم و به جنگل فوق العاده بکر و زیبایی رسیدیم. بساط ناهار و چای آتشی رو همون جا علم کردیم و بعد از بارش بارون بهاری به سمت خونه حرکت کردیم.


راه برگشت حوالی ساری ناحیه ای به اسم اَمره بود که جنگل های زیبا و وسیعی داشت. اونجا هم مجددا بساط پهن کردیم و چادر زدیم و از زیبایی های جنگل و هوای خوب و لطیف بهاری و صدای پرنده ها لذت بردیم. چیزی که برام جالب بود تفاوت در جنگل ها بود. درخت ها و پوشش گیاهی دو جنگل کاملا با هم متفاوت بود و در عین تفاوت بسیار زیبا بود. جنگل اولی یه جنگل لطیف و عاشقانه بود ولی طبیعت جنگل اَمره بیشتر یادآور حیات وحش و جنگل های کمی ناامن بود. (نمیدونم منظورم رو رسوندم یا نه)


همیشه جواب غیر مذهبی ها به حساسیت مراجع، گشت های ارشاد و مذهبی های افراطی راجع به حجاب این بود: " حالا تمام مشکلات ایران حل شده، فقط مونده چند تا تار موی خانم ها؟ " امروز خبری خوندم که جواب این سوال رو گرفتم. متوجه شدم هیچ مشکلی در ممکلت مهم نیست جز همون چند تا تار مو. اختلاسی که مردمِ عادی رو به خاک سیاه نشونده، اقتصاد خرابی که اکثر مردم و کارگرها رو به فقر رسونده، فقری که مردم رو به دین و اسلام و حتی اخلاقیات بی ایمان کرده، موضوع کم اهمیت تری نسبت به حجاب و رعایت کردن یا نکردنش هست!
و ما چقدر بدبختیم که مسئولین و بزرگان کشورمون انقدر کوته فکر و عقب افتاده و البته بی درد هستن !


بماند برای یادگاری
اولین گردش من و همسر، به همراه مامان و سگ کوچولومون، به مقصد جنگل زیبای چایباغ و رودی که درونش جریان داره. (استان مازندران، سوادکوه شمالی)

این عکس ها یک هزارم زیبایی اون‌جا رو هم نداره. واقعا زیبا بود و زبان از گفتن اون زیبایی و سرسبزی قاصر. پوشش گیاهی متفاوتی نسبت به جنگل هایی که هفته گذشته رفته بودیم داشت و همین فوق العاده‌ترش کرده بود.

به‌ دلیل این‌که اولین گردش مامان با من و همسر بود، بیشتر سعی داشتیم میزبان باشیم و به مامان خوش بگذره تا خودمون، برای همین نه عکس انداختیم و نه آن چنان ماجراجویی کردیم. برای همین چایباغ هم به جایی که باید دوباره و سر فرصت و دوتایی ببینیمش اضافه شد.

بعد از جنگل هم رفتیم بابلسر کنار دریا . دریا در شب و آرامشی که حکمفرما بود . هنوز نتونستم تصمیم بگیرم که دریا رو بیشتر دوست دارم یا جنگل رو، ولی مگه میشه دختر شمال باشی و دلت برای جنگل و دریا نره؟ :)

پ.ن: گاهی بهترین هدیه برای عزیزانمون وقت صرف کردن برای اون هاست. کنارشون نشستن و اسباب یه حال خوب رو فراهم کردن. خوشحالم که در حد یک روز تونستم به روح و روان مادرم آرامش تزریق کنم ❤


به عکس هاشون نگاه کردم و تو دلم یه آه عمیق کشیدم و با خودم گفتم: "خوش به حالشون. چقدر شادن! ولی ما اول زندگی‌مون کلی مشکل داریم" .
روز بعد کاملا اتفاقی فهمیدم همون زوجی که فکر می‌کردم خوشبخت تر از ما هستن، همون مردی که فکر می‌کردم دنیا رو بیشتر از مرد من به پای زنش می‌ریزه، سر و گوشش خیلی می‌جنبه! حالا فهمیدم چرا میگن باطن زندگی خودتون رو با ظاهر زندگی بقیه مقایسه نکنید.
چقدر از این مقایسه ها تو زندگی‌مون هست و یا بوده که یکهو اومدن و لذت زندگی رو حتی برای چند لحظه کوتاه ازمون سلب کرده؟ باید به این سوال و جوابش بیشتر فکر کنم. شاید همه‌مون باید بیشتر فکر کنیم.


بماند برای یادگاری
اولین گردش من و همسر، به همراه مامان و سگ کوچولومون، به مقصد جنگل زیبای چایباغ و رودی که درونش جریان داره. (استان مازندران، سوادکوه شمالی)

این عکس ها یک هزارم زیبایی اون‌جا رو هم نداره. واقعا زیبا بود و زبان از گفتن اون زیبایی و سرسبزی قاصر. پوشش گیاهی متفاوتی نسبت به جنگل هایی که هفته گذشته رفته بودیم داشت و همین فوق العاده‌ترش کرده بود.

به‌ دلیل این‌که اولین گردش مامان با من و همسر بود، بیشتر سعی داشتیم میزبان باشیم و به مامان خوش بگذره تا خودمون، برای همین نه عکس انداختیم و نه آن چنان ماجراجویی کردیم. به همین علت چایباغ هم به جایی که باید دوباره و سر فرصت و دوتایی ببینیمش اضافه شد.

بعد از جنگل رفتیم بابلسر کنار دریا . دریای آرام در شب و آرامشی که حکمفرما بود . هنوز نتونستم تصمیم بگیرم که دریا رو بیشتر دوست دارم یا جنگل رو، ولی مگه میشه دختر شمال باشی و دلت برای جنگل و دریا نره؟ :)

پ.ن: گاهی بهترین هدیه برای عزیزانمون وقت صرف کردن با اون هاست. کنارشون نشستن و اسباب یه حال خوب رو فراهم کردن. خوشحالم که در حد یک روز تونستم به روح و روان مادرم آرامش تزریق کنم ❤


همه جا با تو بهشته. حتی اگه تو گرما و تو ترافیک سنگین، کلافه و بی حوصله بشم و غر بزنم. حتی اگه قرارِ آلاشت‌ رفتنمون کنسل بشه، حتی اگه یادمون رفته باشه چیزی برای خوردن با خودمون ببریم. من کنار تو خوشحالم، چه با بهانه و چه بی بهانه، چه با دلیل و چه بی دلیل.

این‌جا جنگل جوارم هست. به بکر بودن جنگل های قبلی نمی‌رسید، اما با این حال باز هم زیبا بود. حضور انسان ها و وجود زباله ها تو دل جنگل به خوبی قابل مشاهده بود. مسیر ابتدایی جنگل سوییت اجاره می‌دادن. بر خلاف چایباغ که سوییت هاش حوالی جنگل بود، سوییت های اینجا در ابتدای مسیر و در محوطه جنگلی بود. بعضی از قسمت های جنگل بسیار خاص و زیبا بود، جوری که آدم از دیدن‌شون سیر نمی‌شد. صدای پرنده ها و آرامش درون جنگل حس فوق العاده ای بهمون القا می کرد و اگر پشه ها اجازه می‌دادن، قطعا می‌شد لحظات بهتری رو گذروند :|
تو‌ راه برگشت چشم همسرجان به ناحیه برنجستانک و "سد برنجستانک" خورد و پیشنهاد کرد به جای دریا، به اون جا بریم. جاده ی روستایی، جنگل و سگ هایی که آزادانه دراز کشیده بودن، گاو و گوسفند هایی که در حال چرا بودن و اسب های رها و زیبایی که در گوشه و کنار به چشم می‌خوردن. یه قسمتی از جنگل های اطراف تاریک تر و سیاه تر از بقیه جنگل ها بود که به گمونم بخاطر نوع درخت هاش بوده. با عبور از مسیر زیبا به سد برنجستانک رسیدیم. از اون چیزی که انتظار داشتیم ببینیم، خیلی زیباتر بود. سوییت های فوق العاده خاص، آلاچیق های زیبا.‌ قایق های پدالی و . . این عکس ها گوشه ای از زیبایی اون‌جا رو به تصویر می‌کشن.



داشتیم تو پارک بستنی می‌خوردیم که یه دختر ۱۰_۱۲ ساله‌ی گل فروش به سمت‌مون اومد. دیده بود یه زوج جوونیم و در حال بگو و بخند. احتمالا بهش یاد داده بودن بهترین بازار برای فروش گل های سرخ رنگش، جوون های تازه به هم رسیده هست. ولی ما گل نمی‌خواستم! اصرار پشت اصرار که گل بخرید. کاملا محترمانه و با مهربونی بهش گفتم که به گل نیازی نداریم و ازش خواستیم که بره و خودمون مشغول حرف زدن شدیم. به جایی رسید که دیگه فروشنده گل نبود، کسی بود که کمک مالی می‌خواست! گفته بود "اگه گل نمی‌خری لااقل یه کمکی بکن". سعی کردم نشنیده بگیرم اما دوباره تکرارش کرد. عجیب بود برام. من تو اون سن و سال اونقدر مغرور بودم که حتی خیلی از نیازهام رو به خانوادم گوشزد نمی‌کردم تا زمانی که خودشون متوجه بشن. بهش گفتم: "واقعا در شان تو هست که اینو بگی؟". از سوالم جا خورد. انتظارش رو نداشت! سکوت کرد، ولی من ادامه دادم و سوالم رو تکرار کردم. گفتم "تو شان و شخصیت یه دختری مثل تو هست که این حرف رو بزنه؟" چند لحظه ای سکوت کرد و بعدش گفت: "خب پول نداریم چیکار کنیم؟". نمی‌دونستم جواب درست این سوال چیه، فقط کاسه بستنی رو گذاشتم رو نیمکت و گفتم: "الان اوضاع جامعه جوریه که همه مشکل مالی دارن". گفت: "ولی تو داری بستنی می‌خوری". گفتم: "هر کی بستنی می‌خوره پولداره؟ از کجا می‌دونی که تمام پول ما اندازه همین بستنی نبوده باشه؟". باز هم سکوت کرد ولی انگار نمی‌خواست کوتاه بیاد، بهم گفت: "پس گل بخر!". باز هم نخریدم و دست همسر رو گرفتم و با هم تو پارک قدم زدیم. داشتم به این فکر می‌کردم که معیار پدر و مادر بودن چیه؟ چیزی غیر از اینه که وقتی فرزند دار شدی مهارت های اجتماعی رو بهش یاد بدی؟ غرور، عزت نفس، قدرت، تلاش‌گری و . رو . چرا باید از سن کم به بچه ها دیکته بشه که چون به اندازه ای که می‌خوان دارا نیستن، می‌تونن تو چشم آدم ها زل بزنن و با وجود سلامت جسمی و عقلی و توانایی برای کار کردن، در خواست کمک مالی کنن؟ چی تو ذهن همچین پدر و مادر هایی می‌گذره که از سن پایین فرزندانشون رو محتاج بار میارن؟

❌ ‏ابهری، آسیب شناس اجتماعی: 
برخی ن که فرزندان خود را برای گدایی اجاره می‌دهند در دوران بارداری به عمد داروهایی مصرف می‌کنند که فرزندان معلول بدنیا بیاورند چون اجاره کودکان معلول برای گدایی بیشتر است./ایلنا


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

ماهه داروی گیاهی ضد ریزش مو بهترین دوره ی آموزشی لاراول - بهترین آموزش لاراول عمومی آموزش طراحی وب سایت با استفاده از نرم افزارfrontpage پانک آموزش تایپوگرافی حروف فارسی در فتوشاپ آموزشگاه آرايشگري زهرا دانلود بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد.